سوسن شریعتی:من اعتراف می کنم
دیروز جوانی از همان نسلی که سومش میخوانند مرا متهم کرد.متهم به جرائمی که تا دیروز من دیگران را به آنها متهم میکردم. دردناکتر از هر شلاقی، چنان بیامان و پیگیر تا در نهایت از من اقرار بگیرد،
تا اعتراف کنم به جرائمم، تا از آن عرش کبریایی تجربه بیایم پایین، تا آن خلل ناپذیری پرطمأنینه «خود-آگاه-پنداری» متزلزل شده باشد. تحلیل کردم و شلاق زد. تفسیر کردم و باز شلاق زد.آنقدر گفتم و زد تا اینکه مجبور به اعتراف شدم. اعتراف؛ مگر نه اینکه باز کردن دست خود است در برابر نگاه دیگران. جرمم این بود که سکوت کردهام و مجازاتم اینکه به صدای بلند دلایلش را اعتراف کنم. آیا کسی میتواند گریبان مرا بگیرد که چرا در ملأعام به خودت ناسزا میگویی. چرا افکار عمومی را نسبت به خودت مغشوش میکنی؟ چرا نظم عمومی را در هم میریزی یا مثلا پا را از گلیم قانون فراتر میگذاری؟
نقد به دیگری -از ما بهتران- که جرم باشد، ناسزا گفتن به خود که دیگر اشکالی ندارد. اصلا چرا معطل ضرب و زور شوم برای نقد خود، برای اعتراف. فقط به اعترافی میشود اعتماد کرد که داوطلبانه باشد. با این وجود اگر نبود شلاقهای آن جوان من هرگز حاضر به اعتراف نمیشدم. آن نسل سومی میدانست برای گرفتن اعتراف باید بر کدام نقاط ضرباتش را فرود آورد. من اعتراف میکنم که از این نسل رو دست خوردهام.ای کاش همان آدم قبلی باقی میماندم و از خیر و شر رای دادن میگذشتم. من که سالهاست به حرف هم نسلیهایم گوش نمیکنم، این بار اختیارم را دادم دست جوانان. یک پروسه طولانی روحی- روانی طی شد تا یکسری عادتهای جدید را بگذارم بیاید و بنشیند بر سر رفتارهای پیشین. مدتهای مدید، رفت و آمد کردم با واقعیت، معاشرت کردم با جوانترها، با کمحافظهها، تا استعداد نفوذپذیری را در خود احیا کنم.گذاشتم تحتتاثیر قرار بگیرم. با خودم گفتم خیلی افتخار ندارد غیر قابل نفوذ بودن. اصولگرییام را گذاشتم بیاید و قرار بگیرد در گفتوگو با امر ممکن. هزار جور آکروباسی ذهنی و فکری وعاطفی را از سر گذراندم تا بتوانم با قرائتی جدید و به روز، آن اصول اولیه مقدس را رنگ و بوی زندگی و روزمره بدهم تا به تاریخ سپرده نشود. تا وقتی یکی از جوانان مرا متهم به عتیقه بودن و زندانی خاطرات و رویاها بودن کرد، با طراوت و سرخوشی خلافش را ثابت کنم. پای صندوق رفتم تا اگر قرار به نقد بود و شکایت، کسی خرده نگیرد: «به تو چه ! تو که رای ندادی». چه اشتباهی! اگر رای نمیدادم امروز میتوانستم بگویم: «به من چه، من که رای ندادم». اما رای دادم و چنان سرخوش و هیجان زده از این مشارکت، از این همرنگ جماعت شدن، از این دگردیسی عمیق و طولانی که اصلا به بعدا فکر نکردم. بعدا؟ به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بعدا بود. بعدا یا رای من به کرسی مینشست یا رای دیگری. با خودم گفتم در هر دو صورت من همان کار همیشگی یک شهروند منتقد را خواهم کرد: فضولی، نقد، پرسش و…دیگر هیچ کس به من نخواهد گفت: به تو چه؟ یا تقصیر همین شماها بود. من بازیچه شدم، بازیچه یک امید و حالا همین نسلی که سومش میخوانند گریبان مرا گرفته است که چرا به بازی ادامه نمیدهی. اگر رای نمیدادم امروز کسی گریبان مرا نمیگرفت که چرا پیگیری نمیکنی. من همه جور پیگیری را میشناختم به جز پیگیری رای. رای دادن مرا ملتزم میساخت و همین التزام مرا مکلف میکرد و همین تکلیف مرا محتاط میکرد. با این وجود همه را پذیرفتم. با خودم گفتم اشکالی ندارد تازه شدهای رئالیست، خداحافظ اتوپیا. تازه شدهای رفرمیست، خداحافظ رادیکالیسم. تازه شدهای قانونگرا خداحافظ… اصلا در مخیله سیاسی- عقیدتیام حتی برای یک لحظه نمیگنجید که رای دادن بشود اقدامی پر مخاطره و یا حداکثری. پافشاری بر سر آرزو و آرمان و اصول را میدانستم، اما پیگیری سرنوشت رای جزو عادتهای ما هیچگاه نبوده است. رای دادن به کاندیداهای مورد تایید نظارت استصوابی تایید نظام محسوب میشد اما نقد نظام؟ فکرش را نمیکردم. احتمالا همین جرم است که مرا از نشان دادن واکنشی ترسانده است. تازه داشتم به قانونگرایی و ترس از قانون و هراس از مجرمیت عادت میکردم که ناگهان قانونگرایی شد خطرناک. شاید به همین دلیل است که خلاف همگان که این روزها فعالند -چه معترض باشند چه سر مست از پیروزی- این منِ شهروندِ ملتزم ِ نورسیده مانده است روی دست خودش. از فردای انتخابات زبانم بند آمده است، همه پرسشهایم شده است دود و هرگونه قدرت عکسالعمل را از دست دادهام. نه میتوانم به عادتهای اولیهام برگردم، نه دیگر قادر به گره کردن مشتم، پیگیری سرنوشت رای را هم نمیدانستم شدنی است، شدنی هم باشد میگویند در خیابانها نمیشود، مجرای قانونی هم که بر روی من بسته است، بالای پشت بام هم که نمیتوانم بروم، تیری در تاریکی و… اگر بگویند اغتشاشگر؟ من تازه شدهام شهروند. و حالا اعتراف میکنم که میترسم: این روزها همگی چون رای دادهاند فعالند- معترض باشند یا سرمست از پیروزی -و من بر عکس درست از وقتی رای دادهام شدهام خانهنشین و ناتوان از هر گونه واکنشی. از وقتی رای دادهام - مثل این است که - محتاطتر شدهام، ترسوتر شاید. آیا معنای قانونگرایی و التزام به آن، همین احتیاط نیست؟ همین که بدانی و قبول کنی محدودیت را و امیدوار شوی به ظرفیتهای نهفته همین حدود. ظاهرا خیر! این را جوانان نشان دادند. من اعتراف میکنم که مثل آنها نمیتوانم به دنبال رایام بدوم. نفس ندارم. آن نسل سومی نمیداند که تجربیات آدم را از نفس میاندازد. نمیداند که خاطرهها آدم را بدبین، بیزار و خسته میکند. اصلا رایام مال تو. نخواستم.ای کاش به دنبال رایاش نمیدوید تا کهنسالی من اینقدر مشهود نبود.ای فریاد: این همان دختری است که میگفتم بیهویت، همانی که برایش وعظ میکردم که «اصولا به لحاظ ایدئولوژیکی» یا «اساسا نسل بحران زده شما….». عجب ! دارد از من جلو میزند و من افتادهام به نفسنفس. آمدم نگهش دارم تا باز برایش موعظه کنم: «اساسا»… تا معلوم نشود از او عقب افتاده ام: «اصولا»… مگر میشود به نام زندگی مُرد؟ مگر میشود بیایمان، جان داد؟ مگر میشود بیعقیده زد به خیابان. مگر میشود به سیاست بیاعتنا بود و اینچنین دنیای کهن سیاست را به تردید و شکاف انداخت. برای جیغ و بوق و رنگ شاید بشود اما پس از آن که این هر سه ممنوع شد باز چرا آمد، به نام چی آمد، با تکیه بر کی؟ ای کاش نمیآمد. اگر نمیآمد من هنوز میتوانستم برایش موعظه کنم و درس اخلاق و ضرورت داشتن عقیده و… حالا چی؟ موجودیت جدیدی سر زده است و من نمیشناسمش. شبیه دیروز نیست.نه در رفتار سیاسیاش و نه در کلیشههای عقیدتیاش. این نسلی که سومش میخوانند پراگماتیسم، کم حافظه و مدعی…مرا با حجم سنگینی از خاطره و رویاها تجربه جا گذاشته است. وایسا، ایست! میخواهم به تو آگاهی بدهم. کجا؟ و حالا ماندهام روی دست خودم. نه میتوانم به دیروز تجربههایم مباهات کنم و نه به امروز سبکبالیام. تجربهای که مرا از فرط رادیکالیسم به محافظه کاری کشانده است. حضور پا به پای این جوانانی که نسل سومیاش مینامند و به نام زندگی و برای زندگی خطر میکنند کار شاقی است. نه میتوانم دنبال آنها راه بیفتم و نه دیگر آنها به دنبال من خواهند آمد. بر میگردم به خانه. روشنفکر عرصه عمومی؟ شهروندی خواهان پس گرفتن رای خویش؟هیچکدام. میروم تا اطلاع ثانوی عارف میشوم. بعدها خواهند گفت:عجب هشیاریای حتی اگر امروز بگویند:ای آدم بزدل !همیشه همینجور بوده است. این نسل سومی ِ شلاق بهدست این را نمید